اسب و داستاننویسی
جان آپدایک
مادرم رویای نویسنده شدن داشت و من همیشه تایپ کردن او را در اتاقنشیمن میدیدم. عشق حقیقی من هنرهای تجسمی بود؛ هنری که در آن موفق بودم و کارم را با آن شروع کرده بودم. مادرم متوجه شد که درسهای طراحی و نقاشی را خوب فرا گرفتهام. من به هاروارد رفتم، در حالی که هنوز خودم را به عنوان کاریکاتوریست با استعداد به حساب میآوردم. کارم را در مجله «هاروارد لمپون» نه به عنوان یک نویسنده بلکه به عنوان یک کاریکاتوریست شروع کردم؛ اگر چه نوشتن یکی از علاقههای اصلی من بود.
داستاننویسی مانند اسبی است که متوجه حضور آن نیستید ولی اگر بر پشت آن بپرید متوجه حرکت و تاخت و تاز آن می شوید. زمانی که شروع به نوشتن داستان می کنید، واقعاً به جهانی خیالی و جالب وارد میشوید.
از این رو آرزو داشتم داستاننویس شوم. خودم را برای شکست آماده کرده بودم چون به آنچه برای مادرم اتفاق افتاده بود آگاه بودم. به خودم پنج سال فرصت دادم که اگر نتوانستم در طی این سالها چیزی چاپ کنم، میفهمم که از استعداد نویسندگی بیبهرهام. اما به هر صورت نوشتنم به نتیجه رسید و تا حدی آنها را راحت به چاپ رساندم.
اولین آرزویم این بود که طنزپرداز بشوم مثل توربر و بنچلی وای بیوایت، و مردم را بخندانم. فکر میکردم که این کاردرستی است چون خندیدن چیزی بود که جامعه تا حدی از آن محروم بود. به هر حال، کتابهای زیادی خواندم. به خاطر میآورم که عادت داشتم روی مبلی قدیمی با یک جعبه کشمش دراز بکشم و خودم را مجبور سازم دو کتاب در بعد از ظهر بخوانم.
در حقیقت، زمان نوجوانی به چند مجله زرد چند شعر فروختم. یادم هست یکی از شعرها این بود «پسری که باعث صدای جیرجیر تخته سیاه میشو آفرینش شاهکار داستانی...
ادامه مطلبما را در سایت آفرینش شاهکار داستانی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dastan-shahkar بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 27 آذر 1401 ساعت: 19:18